عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

سیبیل ماشین

سلام طلایی مامان فدای شیرین زبونیات دیشب ماشین پلیست رو برداشتی شروع کردی به بازی من مشغول بافتن شال گردنت بودم بابایی هم تلویزیون تماشا میکرد هرکاری میکردی تا ما به شما توجه کنیم  سر و صدایی راه انداخته بودی که فکر کنم همسایه ها هم میشنیدن یک دفعه دیدم جلو پنجره ماشینت رو کندی پرتاب کردی بالا گفتم مامانی چیکار میکنی جواب دادی هیچی فقط سیبیل ماشین پلیسم رو کندم بی سیبیل خوشگل تره . مامان فدات   ...
25 دی 1390

ماهی

سلام مامانی قشنگم دیروز که اومدم دنبالت تا با هم برگردیم خونه تو به من گفتی مامان ماهی گفتم چرا ماهی ؟ جواب دادی آخه مامان تو مثل ماهی های توی استخر تند و تند راه میری پس بهت میگم مامان ماهی .   ...
21 دی 1390

دلتنگی

                        سلام پسر مهربون مامان دلم خیلی برات تنگ شده امروز صبح خودت از خواب بیدار شدی سر ساعت . اول دنبال کشمشهات گشتی که دیشب بالای سرت گذاشته بودی بعدش رفتی دنبال لباسهات که بپوشی و بری خونه مامان جونی . امروز هر چی از دلتنگیام برات بگم کم گفتم فقط دوست دارم زودتر برگردم خونه تا بپری توی بغلم و من با تمام وجودم ببوسمت این هم چند تا از عکسهای عزیز دل مامان وبابا ...
21 دی 1390

مکه

سلام مامانی . دیروز بابایی رفت هر سه نفرمون برای مکه ثبت نام کرد . شما خیلی خوشحال شدی . دائم سوال میپرسی مکه کجاست ؟ رستوران هم داره ؟ باباجون و مامان جون هم میان ؟ کی میریم ؟ خلاصه یه عالمه سوال داری . چند روز پیش ازت سوال کردم میری خونه مامان جون یا میایی مکه ؟ شما گفتی میام مکه . خیلی تعجب کردم آخه این اولین جاییه که به خونه مامان جونت ترجیح دادی حاجی کوچولوی مامان. اینم عکس عزیزای دل من ...
21 دی 1390

گذر نامه

              سلام گل پسری قند عسلی ناز مامانی دیروز با بابایی با همدیگه رفتیم اداره بابایی اونجا کلی سر و صدا راه انداختی بابایی رو عصبانی کردی بعدش رفتیم پلیس +١٠ برای گرفتن پاسپورت .البته اول رفتیم عکس انداختیم که شما مثل همیشه آقا بودی و آقای عکاس ازت یه عکس خوشگل گرفت بعد رفتیم برای گذرنامه .ظهر هم رفتیم رستوران چون شما عاشق رستورانی کلی کباب اویدی بعد سوار ماشین بابایی شدیم شما تمام راه رو خواب بودی خلاصه خیلی خسته شدی ولی ما رو اذیت نکردی ممنون مامانی قشنگم .   ...
20 دی 1390

دانه امروز سپیدار فردا...

      سلام احسان زیبای مامان و بابا امروز میخوام یه قصه کوچولو برات بگم : دانه‌ كوچك‌ بود و كسی‌ او را نمی‌دید... سال‌های‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ كوچك‌ بود. دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید اما نمی‌دانست‌ چگونه. گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت... گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت: من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، ...
16 دی 1390

بیسکوییت کرم دار

سلام عسل مامانی .دیشب همسایه پایینیمون ( بابابزرگ آروین ) یه بیسکوییت کرمدار آورد برات . شما هم سریع بازش کردی و از من پرسیدی : مامان این چیه که توی بیسکوییت گذاشتن منم جواب دادم : کرم . بعد دیدم شما دو تا بیسکوییتهارو از هم جداکردیو کرم وسطش رو کندی و مالیدی به دست و صورتت .عصبانی شدم داد زدم داری چیکار میکنی ؟ جواب دادی هیچی دارم کرم میزن به دست و صورتم تا نرم بشن . الهی قربون شیرین زبونیات بشم که تازگی کلمه هیچی،هیچکس،هیچ جا رو خیلی به کار میبری     ...
12 دی 1390

اولین نوشته

سلام مامانی قشنگم همیشه خیلی دلم میخواست حرفهایی رو که میزنی کارهایی رو که انجام میدی یه جایی برات ثبت کنم تا وقتی بزرگتر شدی بدونی چه آتیش پاره ای بودی امروز بالاخره تونستم برات یه وبلاگ درست کنم میبوسمت مامانی             ...
10 دی 1390
1